زیر باران

دلنوشته‌ها، دیدگاه‌ها و اندیشه‌های یک دانشجو

زیر باران

دلنوشته‌ها، دیدگاه‌ها و اندیشه‌های یک دانشجو

درد و دلی راجع به رویدادهای این روزها

این روزها خبر طرح صیانت از کاربران اینترنت مثل بمب در کشور سر و صدا کرده. نمایندگان مجلس اقلیت تصمیم دارن به مرور با ظهور نمونه های داخلی سرویس های پرکاربرد اینترنت (مثل پیام رسان ها، ایمیل، موتور جستجو و کلا همه چیز) به مرور ترافیک خارجی اینترنت کشور را کم و کم‌تر کنند تا در نهایت ایران، یک اینترنت داخلی و ایزوله شده از WWW داشته باشه. چرا؟ خیلی واضح هست و نیاز به توضیح من نیست

اما برای من مهم نیست که چه غلطی میخوان بکنن، چیزی که برای من مهمه، به خطر افتادن کسب و کاری هست که از الان واسش در ذهنم برنامه دارم و قصد داشتم بعد از فارغ التحصیلی شروعش کنم. ایده های خیلی نابی دارم که برای اجرا کردنشون خیلی اشتیاق و انگیزه دارم. حس می کنم میتونم یکی از موفق ترین ها بشم در اون کار و ایده.

اما مگر این خبر مسخره "صیانت" دیگه رمق فکر کردن و ادامه دادن میزاره برای آدم؟ همین خبر مسخره اما از طرفی انگیزه ام رو برای مهاجرت 3 برابر کرده! 3 برابر قبل! دیگه برام مهم نیست که تو این کشور هیچی نشدم، هیچی ندارم و هیچ کس من رو آدم حساب نمی کنه. چون دیگه خودم رو متعلق به اینجا نمیدونم. خودم رو وام دار این کشور نمی دونم، چون لیسانسم رو دانشگاه آزاد بودم و خودم پولش رو دادم، و ارشد رو هم که سراسری هستم بعدا مدرکش رو آزاد می کنم. مگر این مملکت چی برای منِ جوان داشته که من حرصش رو هم بخورم؟ مگر من حقوق نجومی 80 میلیونی گرفتم که بمونم و اینجا رو بسازم؟ اینجا برای من گورستان آرزو ها شده، آروزهایی که هر جوان 24 ساله ای در هر نقطه ای از دنیا به راحتی بهشون دست پیدا کرده و محقق شدن، اما برای من اینجا دست نیافتنی!

بگذریم. با تمام توان و تمرکز روی پروسه مهاجرت کار می کنم، امیدوارم تا 2 سال آینده همه چیز مهیا شده باشه برای رفتن. تصویر زیر هم روند پیشرفت مطالعه لغت من هست در برنامه Anki که چند ماه هست دارم ازش استفاده می کنم اما بخاطر اتفاقی که افتاد دیتای مطالعه ام داخلش ریست شد. باز هم از روند مطالعه ام آپدیت میزارم اینجا.

اگر مثل من دانشجو هستین و دغدغه های مشترکی داریم و اینجا رو میخونین، واسم کامنت بنویسین که شما رو بیشتر دنبال کنم و به همدیگر در این پروسه موفقیت کمک کنیم. ممنون.

بیست و چهار غم انگیز!

امروز، دوم تیرماه وارد 24 امین سال از زندگی ام شدم!

احساس خاصی ندارم، راستش کمی دلگیرم از خودم، نفهمیدم 6 سال اخیر چطور گذشت! با چه سرعتی! زندگی نکردم، جوانی نکردم. همش دغدغه دانشگاه رو داشتم، دغدغه امتحان، دغدغه تمرین و سر وقت به کلاس رسیدن و و و.

دوست داشتم دهه سوم زندگی ام وقتی باشه که از لحاظ مالی مستقل بشم، بتونم سفر برم (حتی به تنهایی)، برای خودم کسب و کاری داشته باشم، ماشین بخرم! اما همه این چند سال رو در محیط آکادمیک گذراندم که چی بشه؟ مثلا مهندس بشم! مهندس بشم که دو روز بعد در یک شرکت مهندسی با حقوق ناچیز حداقلی اداره کار مشغول به کار بشم.

آه، امان از وقتی که از زندگی راضی نباشی، میدونم فقط این مشکل من نیست و کلی جوان دهه هفتادی تو این مملکت الان وضعیتی به مراتب بدتر از من دارن، فقط از خدا میخوام که همونطوری که اون جوان امریکایی یا سوئدی داره عشق و حالشو میکنه، یکم به فکر ما خاورمیانه ای های بدبخت هم باشه و ما رو خودش نجات بده! وگرنه فلان شخصیت سیاسی که آب دماغ خودش رو هم نمیتونه بالا بکشه.

خب! ناله و گلایه کافیه. امروز 24 ساله میشم و بیش از هر وقت دیگه ای اهمیت زمان رو درک کردم. با خودم عهد می بندم که دیگه اجازه تلف شدن زمان رو ندم. چشم به هم بزارم وارد دهه چهارم زندگی شدم. باید جبران کنم. امسال فوق لیسانس میگیرم. باید کمی از لحاظ مالی خودم رو تقویت کنم و مستقل بشم. زبان بخونم، مقاله تخصصی در رشته خودم چاپ کنم و آماده مهاجرت بشم. راه یکی است و آن هم راه راست!

سعادت من در مهاجرته! دوباره درمورد این تصمیم جدی شدم و باید تا اوایل 27 سالگی برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری مهاجرت کرده باشم. این رو امروز نوشتم به یادگار که شاید بعدا بهش استناد کنم و سختی های این روزا رو به یاد بیارم و یک نفس راحت بکشم و به خودم بگم: دیدی گذشت؟